کتاب زندگی را چون
ورق زد روزگارم
نفهمیدم چرا من
غیر غم یاری ندارم
نفهمیدم چرا طی شد
جوانی بی نشاطی
اهای دنیا نخواهم من
دگر این زندگانی را
که طی شد بهترین دوران
ندیدم من خوشی از ان
نمیدانم چرا غمها
دراین دنیا منو تنها
نذاشتن حتی یک لحظه
که من باشم که من تنها
شوم تنها بدون غم بدون اشک
ولی دیگر که دارم من به غم عادت
نخواهم ترک من گوید
به غم بدبین شوم شاید
منو غم سرنوشتی مثل هم داریم
که هرشب در کنار هم
که هرشب پیش هم خوابیم
منو تنها نذار ای غم
منم یارت رفیق اشک
رفیق غصه و ماتم
منو تنها نذار ای غم
