در ان دشت پر از مهر و محبت
که حتی بره ها ازاد بودند
ولی من در هراس از نا کسی ها
به کنج تخته سنگی رفته بودم
همه فکرم زترس چون تو گرگی
همه دشت و به چشمم تیره دیدم
همش ترسم که روزی پا گذاری
به این دشت و خوشی از ما بگیری
بگیری تک پرم بره ی نازم
بگیری عشقمو دنیا ببازم
همه عشقم در این دنیا به بره
که اون هم طعمه ی عشق تو گرده
نباشم من که این روزو ببینم
که روزم میشود همچون شب تار
زبس در خود نشینم من شب و روز
شدم سنگی که چسبیده به دیوار